مرا به هشت گردو فروختند
روزي پيامبر، به همراه بلال، از کوچه اي مي گذشتند . بچه ها مشغول بازي بودند . بچه ها تا پيامبر را ديدند، دور او حلقه زدند و دامنش را گرفتند و گفتند : همان طور که حسن و حسين را بر شانة تان سوار مي کنيد، ما را هم بر شانه خود سوار کنيد .
بچه ها هر يک گوشه اي از دامن پيامبر را گرفته بودند و با شور و اشتياق، همين جمله را تکرار مي کردند . پيامبر با ديدن اين همه شور و شوق، به بلال فرمودند : « اي بلال ! به منزل برو و هر چه پيدا کردي، بياور تا خود را از اين بچه ها بخرم».
بلال، با عجله رفت و با هشت گردو برگشت . پيامبر، هشت گردو را بين بچه ها تقسيم کردند و بدين ترتيب، خود را از دست بچه ها رها کردند و به همراه بلال، به راهشان ادامه دادند . در راه، پيامبر، رو به بلال کردند و به مزاح گفتند: «خدا برادرم، يوسف صدّيق را رحمت کند . او را به مقداري پول بي ارزش فروختند و مرا نيز به هشت گردو معامله کردند».4
شوخي با پيامبر : دارم کفش هايتان را مي خورم
چشمان ابا هريره، در پي پيامبر بود . در کمين فرصتي نشسته بود تا کفش هاي پيامبر را بردارد . پيامبر، کفش هايش را درآورد و وارد منزل شد . ابا هريره، آرام و خون سرد، يواشکي کفش هاي پيامبر را برداشت و به طرف بازار به راه افتاد، بدون اين که کسي متوجّه شود . اباهريره، در راه، خرما فروش را ديد و گفت : «اين کفش ها را در ازاي خرما مي خري؟». خرما فروش، مقداري خرما از سبد برداشت و به ابا هريره داد و کفش هاي پيامبر را از او خريد . ابا هريره نيز خرماها را گرفت و به طرف خانه رسول خدا به راه افتاد . ابا هريره آرام و خون سرد، خرما به دست، خدمت رسول خدا رسيد و گوشه اي نشست. ابا هريره تا نشست، مشغول خوردن شد.
پيامبر که در جمع ياران نشسته بود، تا چشمشان به ابا هريره افتاد فرمودند : « ابا هريره! چه مي خوري؟». ابا هريره با لبخند جواب داد : « اي رسول خدا ! دارم کفش هاي شما را مي خورم ».5
هر که خرما را با هسته خورده ...
روزي پيامبر و حضرت علي(ع) کنار هم خرما مي خوردند. پيامبر(ص) هر خرمايي را که مي خورد، به آرامي، هسته اش را نزد هسته هاي علي(ع) مي گذاشتند. هنگامي که از خوردن خرما دست کشيدند، همه هسته ها جلوي حضرت علي(ع) بود. پيامبر در اين موقع، رو به حضرت علي(ع) کردند و فرمودند: «اي علي! بسيار مي خوري». حضرت علي(ع) در جواب پيامبر فرمودند: «آن که خرما را با هسته خورده است، پرخورتر است».6
مي دانستم عسل دوست داريد
نُعَيمان، يکي از ياران با وفاي پيامبر بود . او مردي شوخ طبع و بسيار خنده رو بود . روزي نعيمان از بازار مي گذشت که چشمش به باديه نشيني افتاد که عسل مي فروخت . نعيمان، آن مرد را با عسلش به خانه پيامبر برد و عسل را از آن مرد گرفت و به يکي از خادمان پيامبر داد تا آن را به پيامبر برسانند و به مرد نيز گفت که منتظر باشد تا پولش را بگيرد.
پيامبر(ص) چنان انديشيد که نعيمان، عسل را به عنوان هديه آورده است. بعد از مدتي که گذشت، باديه نشين، درِ خانة پيامبر را زد و گفت : « اگر پول آن را نداريد، عسل مرا بدهيد ». همين که پيامبر، متوجّه شدند که ظرف عسل هديه نبوده است، فوراً پول آن را به مرد دادند . بعد که نعيمان، خدمت پيامبر رسيد، پيامبر به او فرمودند : « چه چيز باعث انجام دادن اين کار شد؟».
نعيمان در جواب گفت : « مي دانستم که عسل دوست داريد، به همين خاطر، آن مرد را با عسلش به خانه شما راهنمايي کردم». سپس حضرت به او خنديدند و چيزي به او نگفتند و بعدها گهگاه نُعَيمان را که مي ديدند، به شوخي مي گفتند : « آن باديه نشينْ کجاست تا پول هديه اش را از ما بگيرد ؟»، يا مي فرمودند : « نعيمان ! کاش باديه نشيني مي آمد و ما را با سخنش شاد مي کرد!».7
پيرها به بهشت نمي روند
پيامبر(ص) به پيرزني که دربارة بهشت از آن حضرت مي پرسيد، فرمود : « پيرزنان به بهشت نمي روند ». بلال، آن پيرزن را گريان ديد و به پيامبر، خبر داد . پيامبر فرمود : « بلال ! سياهان هم به بهشت نمي روند » . بلال هم در بيرون مجلسِ پيامبر و در کنار آن پيرزن، به گريه نشست . عباس عموي پيامبر، خبر داد . پيامبر فرمود : « عمو جان ! پير مردها هم به بهشت نمي روند ؛ امّا بمان تا بشارتت بدهم » . سپس آن دو را هم فرا خواند و فرمود: «خداوند، پير زنان و پيرمردان و سياهان را به زيباترين شکل، برمي انگيزد و اينان جوان و نوراني مي شوند و آن گاه، به بهشت، وارد مي گردند».8
همان که کلّه اي در چشمش هست ...
بانويي به خدمت پيامبر خدا رسيد . پيامبر از او سؤال کرد که همسر کدام يک از مسلمانان است . زن، پاسخ داد که : فلان کس . پيامبر پرسيد : «همان که سفيدي اي در چشمش هست؟». زن، برافروخته پاسخ داد : نه، اي پيامبر خدا ! چشم همسر من سالم است . پيامبر خنديد و فرمود : « چرا رنجيده شدي؟ مگر کسي هست که در چشمش سفيدي نباشد؟».9
منابع
1. مکارم الأخلاق، طبرسي ( نقل از : درس هايي از زندگي پيامبر نور و رحمت، مهدي حائري تهراني، قم: بنياد فرهنگي امام مهدي(ع)، ص 42 ) .
2. نهج الفصاحه، حديث 160 .
3. غرر الحکم و درر الکلم، حديث 1503 .
4. وقايع الأيام، ج 3 ص 69 .
5 . بحار الأنوار، ج 16، ص 295 .
6 . الخزائن، ملا احمد نراقي ( نقل از: 1001 داستان از زندگاني امام علي(ع)، محمّد رضا رمزي اوحدي، انتشارات سعيد نوين ).
7. بحار الأنوار، ج 16، ص 294 .
8 . همان، ص 297 .
9. همان، ص 296 .
*((لطفا نظر بدهید ممنون))*
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
پیامبراعظم (ص)،
،
:: برچسبها:
لبخندماه,
ماه لبختد,
لبخند,
ماه,
پیامبر,
لبخندپیامبر,
,